از آشنایی تا جدایی

اگر خداوند روزی آرزوی انسانها را برآورده میکرد، من بی گمان دوباره دیدین تو را آرزو میکردم و توهرگز ندیدن مرا...آنگاه نمیدانم به راستی خداوند کدام را میپذیرفت...

با من بمان و هیچگاه از کنارم نرو...

تو باشی من نفس میگیرم.تو باشی من جانی تازه میگیرم...

با.من باش تا آخرین نفس.تا لحظه ای که جان دارم عزیزم...

ای تمام هستی ام تو تمام زندگی منی.با من بمان و زندگی را از من نگیر...

مگر به جز تو چه کسی را در این دنیا دارم!؟!؟

تو تنها کسی هستی که دیوانه وار دوستش دارم.تو تنها کسی هستی که همدم شب و روزم و رفیق لحظه های زندگی ام هستی...

ای همدم شب و روزم با رفتنت شبهایم را بی مهتاب و روزهایم را مثل شبهایم نکن...

ای رفیق لحظه های زندگی ام؛این لحظه های زیبای با تو بودن را از من نگیر...

همه دلخوشی ام تویی.بهترین لحظه زندگی ام آن لحظه است که در کنار تو هستم و در آن چشمهای زیبایت نگاه میکنم وآرام با صدای آهسته میگویم که دوستت دارم عزیزم...

بمان که با آمدنت در کنارم یه دنیا خوشبختی را به من هدیه میدهی...

ای زیباترین زیبایی ها؛ای مظهر خوبی ها؛ای تو لایق بهترین ها با منی که بد جور دیوانه آن قلب مهربانت هستم بمان و با رفتنت زندگی را به کامم تلخ نکن...

با رفتنت من نیز از این دنیا خواهم رفت.گفته بودم که این دنیا را بدون تو نمیخواهم...

از تمام دار این دنیا تنها تو را دارم و تو را میخواهم...

تویی که قلبم را از عشق و محبت خودت حان دادی و به منی که خسته تر از تنهایی ها بودم نفس دادی...

با من بمان تا آخرش!آخرش همان لحظه ایست که میفهمی تنها تو را میخواستم...

آخرش همان روزیست که خواهی فهمید چقدر تو را دوست داشتم...

آخرش همان لحظه ایست که خواهی فهمید از عشقت مرده ام...

آری از عشقت مرده ام.................

پس تا لحظه ای که از عشق تو نمرده ام با من بمان عزیزم.....

 

اما خدایی زود رفتی...فکرشم نمیکردم اینطوری بری.اما دیدی با یه بهونه الکی چه راحت رفتی و جوجو رو تنها گذاشتی...گفتم بی تو نمیتونم بیا و ببین که نمیشه بی تو بهت نشون میدم که بدون تو نمیشه...

خواهش میکنم برگرد................بدون تو نمیشه.آخه چرا رفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:3 توسط هانیه| |

حلا فهمیدم چرا ترکم کرد و رفت.من میخواستم مالک فلبش باشم اما او.....فقط یک مستاجر میخواست.

 

میدونی عشق من؛خیلی تمرین کردم منم مستاجر بگیرم اما از قبل قلبم و به تو فروحته بودم....نشد هر کاری کردم نشد برگرد خواهش میکنم برگرد...

تنهام نذار از وقتی رفتی منم خودم و گم کردم.بخدا نیستی که حل و روزم و ببینی...

باشه باشه اصلا هر چی تو بگی هر طور تو میخوای فقط برگرد؛سعی کردم ولی نشد اصلا میدونی مشکلم چیه به جز تو نمیتونم کسی دیگه رو دوست داشته باشم.میدونم مشکل من ولی چه کار کنم؟!؟

جشن تولدم پارسال/ولن پارسال/عید پارسال.....اینا رو یادت رفته.میدونم فراموشم کردی.میدونم اصلا من و به یاد نمیاری...میدونم واست بود و نبودم دیگه مهم نیست.

خدا جونم پس چرا نمیاد؟خدا جونم دلم براش تنگه.خدا جونم میدونم از اولشم دوسم نداشتش ولی جوجو دلش کوچیکه.....خدا جون تو که خودت میدونی ....

یادته گفتی تا آخرش باهامی؟؟؟آخرش همین بود؟!؟!؟ چقدر زود آخر شد.اگه میدونستم آخرش اینه خودم و واسه این روز آماده میکردم...برگرد من الان آمادگیش و ندارم.

جون هانیه جوجوت برگرد/دیگه طاقتم تموم شده....

نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:2 توسط هانیه| |

قبل رفتنت یادت هست بودی ولی انگار نبودی....

حس میکردم داری میری ولی میگفتم دروغ....میگفتم کار داره و سرش شلوغه...آخه خودت دلیل کمرنگی تو همین موضوع و بیان میکردی....

ولی میدونستم که دیگه واست زیادی ام...میدونستم که سرت شلوغه...میدونستم که دیگه دوسم نداری...وقتی میگفتم اصلا خداحافظ دوست داشتم برای یه بارم که شده بگی نروگریه.....بگی نرو خواهش میکنم...ولی میگفتی به سلامت....میگفتی به سلامت و من التماست میکردم که نرو، خواهش میکنم نرو تنهام نذار...              میفهمم حالا دلیلشو...چون من واقعا تنها میشدم ولی تو نه....                                                                                                           روز آخری یادته چقدر التماست کردم که نری در حالی که قبلش وقتی بهت زنگ زدم گوشیت و دادی دست دوست دختر جدیدت که جواب من و بده؟که من و از سر خودت بندازی؟اما من دیگه واسم این حرف و حدیثا اهمیت نداشت...میخواستم بیام کادو تولدت و بدم یادته؟                                                                                                   به خدا پیشم نبودی ببینی حال و روزم چی شد وقتی g.f جدیدت جوابمو داد...وقتی به تو میگفت عزیزم....

نبودی ببینی با کادو تولدت وقتی با دوستام خوشحال به سمت گل فروشی میرفتیم افتادم تو بغلشون و تا جا داشتم گریه کردم...نبودی ببینی چقدر خودم و آماده کرده بودم که وقتی میای خوشمل و خوشدل باشم ولی اونقدر گریه کرده بودم که صورتم خراب شدش....نمیدونستم برم یا بمونم.....

یادته زنگ زدی گفتی میای بع اونقد منتظر موندم که بیای...وقتی اومدی چقدر قشنگ باهام دعوا کردی که چرا بهت زنگ زدم...که چرا 24 ساعته افتادم دنبالت...که چرا مزاحمت میشم که چرا اینقد خود خواهم و ولت نمیکنم....

ولی خودت که میدونستی جواب همه چراهات اینه که عاشقتم اینه که نمیتونم ازت دور باشم اینه که وابستت شدم اینه که .....

پس چرا این حرفا رو زدی؟یادته گفتی دیگه مزاحمت نشم؟یادته تلمو واسه همیشه پاک کردی؟ولی مگه میتونی فراموش کرده باشی؟یادته گفتی دیگه مزاحمت نشم؟یادته گفتی دیگه بهت زنگ نزنم؟یادته گفتی ما واسه هم مردیم؟یادته گفتی خاطراتمونو فراموش کنم؟ یادته چقد راحت این حرفارو زدی؟                                                       منم گفتم که واقعا بدون تو میمیرم....               

زندگیه بی تو واسم سخت بود سه دفعه دست به خود کشی زدم ولی عملی نشد... نمیدونم چرا؟چه حکمتی توش بود نمیدونم....گفتم شاید حکمتش برگشتته برا همین هنوز منتظرت نشستم...

ولی دیگه نمیتونم ...برگرد هرطوری هستی راضی ام فقط برگرد....

قلب کوچیکم تحمل دوریت و نداشت بعد تو بیقراری کرد...بعد تو بیقراری میکنه میبینی تو که رفتی منم دارم واسه همیشه میرم...سخته دوریت برگرد...هنوزم دیر نشده برگرد...

تا وقتی برنگردی گریه امونم نمیده...به کجا پناه ببرم خدا آغوششو روم بسته....

 

نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:1 توسط هانیه| |

حالا که فهمیدی چقدر دوستت دارم عذابم میدهی
حالا که فهمیدی تک تک ثانیه های زندگی ام به یادت هستم
حتی یک لحظه نیز از یادت غافل نیستم دیگر مرا یاد نمیکنی!
این رسمش نیست که مرا عاشق خودت کردی و خودت را بی خیال همه چیز
یک لحظه نیز مرا یاد کن ، ببین که اینجا چقدر بیقرارم
تمام زندگی ام پر شده از احساسات
احساساتی که مثل آتش میسوزاند دل عاشقم را
وقتی که میبینم هستی اما نیستی تنهایی عذاب میدهد این دل عاشقم را
نمیخواهم حالا که عاشقم احساس تنهایی کنم
نمیخواهم حالا که به تو دل بستم احساس بی کسی کنم
نمیخواهم دوباره تنها باشم و در خیال پوچم عاشق باشم
میخواهم با تمام وجود احساست کنم ، لمست کنم ، میخواهم باور کنم که
بعد از مدتها از دام تنهایی رها شده ام
عزیزم دور نشو از این دل عاشقم ،
نمیخواهم با یک دل عاشق تنها زندگی کنم
آهای بی وفا حالا که فهمیدی چقدر دوستت دارم ، دیگر یادی از ما نمیکنی
مثل آن روزهای اول آشنایی نام مرا صدا نمیکنی
برای شنیدن صدایم لحظه شماری نمیکنی
برای شنیدن دوستت دارم از سوی قلبم بی قراری نمیکنی
حالا که من لحظه به لحظه میگویم دوستت دارم ، با التماس ، با گریه ،میگویم عاشقت هستم ، پس
چرا مثل قبل یادی از من نمیکنی…
من اسیرم در دام قلب بی وفایت ، من عاشقم ، عاشق آن دل بی خیالت،
با قلبم بازی نکن…

 

1،2،3،4،5،6،7.....من هنوزم خسته نشدم.هنوزم منتظر برگشتتم...                         

برگرد زندگیم، برگرد دنیای من، برگردعشق من....                                                

  به جون هانیه دیگه حال هیچکس و هیچ چیزی و ندارم همش بهونه میگیرم.همش دنبال یه فرصتم و یه بهونه تو جمع هستم که اگه بغضم شکست نگن که دختره دیوونه ست و بیخودی زار زار گریه میکنه.دوریت سخته واسم.....

به جون هانیه نایی واسم نمونده.تو خیابون، تو اتوبوس، تو دانشگاه، تو خونه و... همه جا وقتی یاد خاطراتمون میفتم بغضه نمیشه که نشکنه...                                       

برگرد جون هانیه ت برگرد...

یادته دروغی بهم گفتی قلبت درد گرفته رفتی دکتر گفته به احتمال زیاد ناراحتی قلبی داری.نمیدونم چرا همچین دروغی و گفتی؟! حتما میخواستی ببینی چقدر دوست دارم.یادت نمیاد اون روز چه حالی داشتم.از سر کلاسم زدم بیرون رفتم اینقد واست دعا کردم اینقد نذر کردم،اینقدر التماس خدا کردم که هیچی نباشه،بعدش...بعدش همونجا از خستگی و گریه زیاد بی حال شدم و افتادم رو زمین.بلند شدم دیدم شب شده. بعد من به جون هانیه فقط میخواستم بهت دلداری بدم و بخندونمت ولی میگفتی فعلا کاری نداری حوصله خودمم ندارم.منم به دل نگرفتم گفتم الان حالت خوب نیست...  

حالا بیا ببین هانیه ات ناراحتی قلبی گرفته از بس گریه کرده و غصه نبودنت رو خورده.ولی وقتی تو پیشم نیستی دیگه راضی به بودن تو این دنیای زندونی نیستم...  برگرد تا هنوز دیر نشده.وقتی یادت میفتم قلبم تیر میکشه.وقتی گریه میکنم دیگه نفس کم میارم....کابوس شبا رهام نمیکنه.ازین کابوسا بیذارم...

جون هانیه برگرد...

نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:0 توسط هانیه| |

سلام عشقم میخواستم دیگه واست و درموردت ننویسم اما نشد...                               میگن اگه نتونستی کسی و فراموش کنی مطمئن باش هنوز تو خطرش هستی....

پس چرا نمیای اگه تو خاطرت هستم؟؟؟؟؟؟؟؟

من ازین که منتظرت میشینم خسته نمیشم این و مطمئن باش..                                 

ولی تو چرا خبری نمیگیری؟دیگه حال و احوالم واست مهم نیست؟                             یادته... یادته عاشقتم وقتی همیشه بیرون بودم میزنگیدی میگفتی وقتی وقتی رسیدی خونه خبر بده منم بهت خبر میدادم وقتایی هم که خبر نمیدادم 1 روز کامل باهام قهر میکردی؟ ..... حالا نیستی که هر وقت رسیدم خونه بهت خبر بدم که رسیدم...

من میخوام برگردی نمیتونم خودخواه نباشم برگرد...بگو فقط تا کی باید منتظرت باشم؟؟؟بگو.....

دنیای من این دنیا دیگه واسم معنی نداره...باشه اصلا غلط کردم هر طوری میخوای باشی باش... مشکل تو نیست مشکل منه که نمیتونم به جز تو کسی دیگه رو دوست داشته باشمناراحتگریهگریهگریه

 

دلم تنگه……..
دلم گرفته …………
دلم گریه می خواد ……….      

آری دلم گرفته٬ از این روزگاران بی فروغ ! از این تکرارهای ناپایان !

دلم گرفته از این همه کینه …. این همه دروغ !

از این مردمان نا مهربان و بی وفا دلم گرفته …….

دلم برای کوچه پس کوچه های مهربانی ها تنگ است !

دلم تنگ است برای کودکی ام که پاورچین پاورچین روی سنگفرش های زندگی بی دغدغه قدم می زدم !

دلم برای دلتنگی های شیرین و انتظارهای کشنده تنگ است…!

نمی دانم کدامین نامهربان ٬ خواب را از دیدگانم دزدید که

اینگونه در حسرت و دلتنگ خواب شیرینم سرگردانم ؟!

دلم گرفته ! دلم تنگ است ! روزگار چشمانم طوفانی است و در انتظار باران های سیل آساست…..

آره !

این روزا دلم بدجوری گرفته … چشمام منتظر یک بهونه است

که هی بخواد بباره….

…………….

 



نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:36 توسط هانیه| |

عشق یعنی حســـــــرت شبهای گرم  
                 عشق یعنی یاد یک رویــــــای نـــــــرم   
                          عشق یعنی یک بیــــــابان خـــــــاطره
                                   عشق یعنی چهار دیواری بدون پنـجره
                                            عشق یعنی گفتـــنی بـا گـــــوش کـــر
                                                 عشق یعنی دیــدنی بـا چشـــم کـــور
                                                       عشق یعنی غـرقه گــشتن در ســراب
                                                     عشق یعنی حـلقه های بی حســـاب
                                            عشق یعنی تا ابد بـــــی ســـرنوشـت
                                    عشق یعنی آخــــــر خــــط بهـــــــشت
                           عشق یعنی گـم شدن در لـــــحظه ها
                  عشق یعنی آبــی بـــــــی انتـــــــــهـــا
         عشق یعنی زرد تنــــــــها و غریـــــــــب
عشق یعنی سرخــی ظــــاهر فریــــب
        عشق یعنی هــر چه تنها ماندنیـسـت
                 عشق یعنی هر چــه را دل کــندنیست
                          عشق یعنی یک سوال بــــــی جـــواب
                                   عشق یعنی راه رفتـــــن تـــوی خـــواب
                                            عشق یعنی تکــــیه بر بـــــازوی بــــــاد
                                              عشق یعنی حســــرتت پـــــاینده بـــا
                                                    عشق یعنی خسته بودن ازفریب زندگی
                                                عشق یعنی درد بـــردن از غم بالندگی 
                                             عشق یعنی هرچه گفتن,هر چه کردن,بهر او 
                                   عشق یعنی هــــر زمان تنها شنیدن نـام او

 

 

 



نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:35 توسط هانیه| |

چقدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید
و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داد زل بزنی و
به جای اینکه لبریز کینه و نفرت شی‌ ، حس کنی هنوزم دوسش داری
چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش
همه وجودت له شده ....
چه قدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی
اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی....
چه قدر سخته وقتی
پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی
تا نفهمه هنوزم دوسش داری .......
چه قدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی
و هزار بار تو خودت بشکنی و اون وقت آروم زیر لب
بگی : گل من باغچه نو مبارک

 


 

نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:34 توسط هانیه| |

مسافر خسته ی من

سفر بخیر

برای جاده های سوت وکور

سفر بخیر

تو رفته ای به عمق حادثه

به راه دور و بی عبور

ز خلوت نگاه یک صبور

و مانده ام چگونه با فراق دوریت سپر کنم

چه خاک را به سر کنم

وجود تو بهانه بود برای زندگی ناب

و اشک خودسرانه بود برای لحظه های شاد

نمی شود تو را ز یاد برد

فدای اشکهای وقت رفتنت

و بغض نا گسسته ات

صداقت وجود تو برای من نشانه ایست

برای من نشانه ی ستاره ایست

که در کمان ابروان تو نشسته است

فدای اشکهای بی بها

فدای اشکهای بی بهای بی صدا

که در کمین ره نشسته اند

مرا ببخش

برای هر چه کرده ام

برای نا سپاسی ام

تو را بهانه میکنم برای زندگانی ام

برای مهربانی ام

از آن زمان که رفته ای

اشکهای ماست که میرود

نمیشود تو رازیاد برد

نمیشود وجود مهربان تو ز یاد برد

نمیشود نگاه صادقانه ات به زندگی

و جای خالیت ز یاد برد

دلم مثال آتش است

و جان من مثال یخ

عزیزکم سفر بخیر

سلامتت برای من سعادت است

به هر کجا که رفته ای سفر بخیر

من از عبور جاده های انتظار

گذشته ام به افتخار

تو را به مهربان مهربان سپرده ام

تو را به خالق زمان سپرده ام

تو را به حق سپرده ام

سفر بخیر

سفر بخیر

 

نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:34 توسط هانیه| |

سلام عشقم من منتظر تبریک تولدت بودم اما....                                                       یادته پارسال اولین جشن تولدم و با همدیگه گرفتیم،نه خب شاید یادت نیست...شاید واسه همینم تبریکی نگفتی چون... چون تاریخ تولدم و یادت نیست ولی آخه چرا؟اون روز که خوش گذشت واسه چی یادت نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ولی همه تاریخایی که به تو مربوط میشه و حفظم...15 شهریور،8 آبان،25 آبان و...          وای راستی 25 آبان و یادته؟روزی که خدا تو رو به من هدیه داد؟وای یادته اوایل همش باهات لج میکردم و اصلا دوست نداشتم؟چقدر خوب بود نه؟                                                   نه چون تو اصلا روزای با هم بودنمون و فراموش کردی دیگه اصلا من و نمیشناسی....بیا به بقیه بگو که حداقل قبلا دوسم داشتی...آخه همه میگن تو از اولشم من و دوست نداشتی...برام سخته بقیه بهم ازین حرفا بزنن.نمیدونی تا حالا چطوری طاقت آوردم...

پس کجا رفتی چرا سفرت اینقدر طولانی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 



نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:33 توسط هانیه| |

سلام
می شناسی ؟
چندین بار است در
پس این کوچه ها سلامت کرده ام
می شناسی ؟

همان رهگذر تنها
همان که روزی با روی باز به او سلام کردی
نمی دانم چرا دگر سلامم را جواب نمی دهی ؟
ولی من باز هر صبح بعد از یک جدال سخت
به رویت لبخند می زنم
و به تو می گویم

سلام

چه حس سختی است
که من برایت غریبم

چه حس تلخی است که سلامم دگر هیچ معنایی ندارد
نمی دانم شب چه از من ربود ؟
تو را ؟
شاید مرا را از خودم ربود
و تو می روی من می خندم
شاید روزی با تمام آرزوهایم
بمیرم
و تو بر سر مزارم گل بیاوری
گریه کنی
سلام
مرا می شناسی ؟


همان که به امید جواب سلامت چندین بار در خم کوچه منتظرت ماند
می شناسی ؟
همان که شب ها به امید صبحو شاید به امید تو اشک ریخت

همان که خواب خوشش هیچ شبی بی اشک معنا نداشت

مرا می شناسی؟

همان که با امید حضور تو وجودش کمرنگ شد
و با یاد تو مُرد

و شاید در آرزوی تو مُرد
آری... می دانم که نمی شناسی

 

 


نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:32 توسط هانیه| |


Power By: LoxBlog.Com